تا حالا به عشق های امروزی فکر کردید؟
یا یکی عاشقه کسی میشه که اون طرف عاشقش نیست. یا عاشق میشند بعد پشیمون میشند. یا از عشق خسته میشند. یا عاشق میشند ولی اصلا به وصال فکر نمیکنند. یا فقط صحبتهای عاشقانه میزنند ولی از عشق متنفرند. ...... تا حالا فکر کردید چند تا قصه ی عشق شنیدید که آخرش به وصال ختم میشه؟؟ راستش و بخواید چند وقته به عشق های زمینی شک دارم. احساس میکنم عشقی روی زمین وجود نداره.نمیدونم شایدم واسه اینه که هیچ وقت عاشق نشدم. عشق هم دیگه شده جزو قصه های مادر بزرگ.........
گوستاویونگ (روانشناس سویسی): امروزه انسان میتواند زندگی جسمانی، روانی و اخلاقی سالمی داشته باشد . هرچه
بیشتر از خداوند دور میشویم، قلبهایمان سرگردانتر و بی قرار تر خواهد بود.
سلام دیروز مامان بزرگم اینا ازخونه ی قدیمیشون که جوونیشون و اونجا به پیری رسوندند اسباب کشی کردند. ما نوه ها به قول خودمون در جستجوی عتیقه بودیم. کم هم پیدا نکردیم. من به کتاب پیدا کردم به نام:آفتو جِنگِ شیراز . سروده احد ده بزرگی . شعرهاش به لهجه ی محلی خیلی قدیم شیرازی. یه شعرش و انتخاب کردم امیدوارم خوشتون بیاد:
دیگه از دوری تو قدُم هِلاله میدونی
زندگیم پُرتُو پُر رنجُ ملالِه، میدونی
رولُوُم ، عین بانجون لاسیده گُل سُخنم
دلُم از غُصه مث ذرت بلالِه ، میدونی
به خدا، مثل انارِ سیدونی خونهِ دِلُم
رنگ شکلُم عینهو رَنگِ پوشالهِ ، میدونی
ئی چی یوُی که هِی میان پُشت سُرُم بهت میگن
به جون گیست قسم خِشتِ ، ریچالهِ ، میدونی
اوکه ما بینِ من وتو آتیش اِنداخت و گُوروخت
روز مَشَر، صورتش مثلِ ذغاله ، میدونی
راستی از اوُشو، تو حالو افتیدهِ تو رَختِخُو
همه ش از دردِ سرُ و کمر مینالِه ، میدونی
مَش احد، میگفت او که رفت چُغلیت کِرد بِه آقات:
دختر وَر پریدی مَشتی جلاله، میدونی
تا چند روز دیگه زندگی جدیدی را قراره شروع کنم. یه زندگی جدید با شرایط جدید. میترسم ..... نمیدونم از چی ؟؟؟ ولی میترسم . تا حالا شده یه دفعه یه شوک بهتون وارد بشه. یه دفعه به خودتون بیاید ببینید کجای دنیا هستید؟ بعد وقتی شرایط و شناختی کاملا شرایط تغییر کنه؟؟ الآن دقیقا توی همین قسمت از زندگیم هستم. اما خوشبختانه شرایط جدیدی که داره پیش میاد خیلی بهتر از قبله. میدونید این روزا خیلی خدا رو به خودم نزدیک احساس میکنم وقتی دستم و به آسمونش دراز میکنم انگاری دستم و میگیره و منو میکشه به طرف خودش. حس عجیبیه اما خیلی قشنگه . توی این لحظه ها دیگه دلم نمیخواد دستم و به طرف زمین بیارم. حالا میفهمم چقدر بزرگ بود و من ندیدمش. ..
توی این دو دفعه که وبلاگ و آپ کردم همش درد و دل کردم. میدونم ، حوصله تون سر رفته اما از این به بعد دیگه قول میدم چیزهای بهتری بذارم. راستی تو ماه رمضان واسه من و دوتا مریض لا علاج هم خیلی دعا کنید.